نهال بانونهال بانو، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

نى نى ناز

زمينى شدنت مبارك عزيـــــزم

1393/4/24 19:53
نویسنده : مامان سولماز
543 بازدید
اشتراک گذاری

تو يه روز خيلي قشنگ چشماى نازتو به اين دنيا باز كردي و اولين گريه تو كردي. اون لحظه هاي زيبا هيچ وقت فراموشم نميشه. با اينكه براي دومين بار تجربه اش ميكردم. از وقتي پاهام كاملا بي حس شد همش منتظر بودم تا صداي شيرينتو بشنوم. 

اون روز به يادموندني روز سه شنبه دهم تيرماه ٩٣ بود كه ساعت ده و ده دقيقه من دوباره متولد شدم و تو از وجودم بيرون اومدي و چشماتو به اين دنيا كه اميدوارم هميشه برات دنياي قشنگي باشه باز كردي. 

 

الحمدلله بارداري خوبي داشتم. مشكل خاصي نداشتم و هميشه سعي ميكردم خوش بين و بي خيال باشم. بعد از مراسمِ سالِ بابا عبدلله رفتم دكتر. ديگه بايد هر هفته ميرفتم براي چكاپ. با خاله فلور تقويم رو نگاه كرديم. تو اون تايم مناسبت خاصي نبود ولي خاله گفت شيش روز اول ماه رمضان روزاي خوب و خوش يمني هستن. منم رفتم پيش دكترم و برام تاريخ دهم رو انتخاب كرد كه ميشد سوم ماه مبارك. روز خوبي بود فقط تنها ناراحتيم اين بود كه به عروسي خاله ساناز نميرسيديم :( ولي خوب سلامتي گل دخملم از همه جي توي دنيا مهم تر بود و من نرفتم علوسي. 

همون روز آخرين سونوي دوران بارداري رو هم رفتم و از سلامتي جنين خيالم راحت شد و منتظر شدم تا دو هفته بعدش كه نهال بانو بياد به سلامتي بغلم. 

دوشنبه بعد از ظهر با حسين اقا و باران گلي رفتيم بيمارستان و آزمايشامو دادم و تشكيل پرونده دادم. بعدشم دكتر صداي قلبشو چك كرد و توصيه هاي مهم رو گفت. كه مثلا شام يه سوپ سبك بخورم و بعد از ساعت دوازده ديگه چيزي نخورم. ولي من برا افطار با حسين اقا انقد حليم خورده بودم كه شب ديگه جا نداشتم سوپ بخورم :) عوضش با باران گلي رفتيم بستني فروشي بغل مرواريد كه تو اين دوران زيااااد رفته بوديم و طبق معمول من اب هويج بستني خوردم و باران بستني. 

شب هم رفتيم خونه مامانم و سحري خورديم. باران موند خونه مامانم و ما برگشتيم خونه. آخه صبح زود بايد ميرفتيم بيمارستان. شب از خستگي زياد خوب خوابيدم و صبح ساعت شيش بيدار شدن. كارامو كردم و وسايلم رو چيدم رو مبل كه چيزي جا نمونه. بعدشم بابا حسين بيدار شد و حاضر شديم و رفتيم سمت بيمارستان. 

 

رفتيم تو بخش و كاراي اوليه رو انجام داديم و بستري شدم. لباسامو عوض كردن و سرم و ... رو وصل كردن ومنتظر دكتر شديم تا از خواب ناز بيدار بشه :))))

خلاصه حدوداي ساعت نه دكتر اومد و نه و نيم منو بردن تو اتاق عمل. تا اون لحظه واقعا هيچ استرسي نداشتم. تا وقتي كه دكتر بيهوشي اومد گفت بشين و سرتو دولا كن پايين. همينجوري كه نشسته بودم و هنوز آمپول بي حسي رو نزده بود يكم ترسيدم ههههه داشتم فكر ميكردم كاش ميشد پاشم فرار كنم :) ولي هييييچ راه فراري نبود 

همون موقع دكتر حسيني كه دكتر بيهوشي آبجي باران هم بود عذر خواهي كرد چون ميخواست بتادين بريزه رو كمرم و يكم سرد بود. بعدشم با دست كشيد رو نخاعم و آمپول رو زد. از همون موقع استرس گرفتم. همش ميگفتم هنوز بي حس نشدماااا. دكتر هم ميگفت ميدونم هنوز زوده :) يكم بعدصداي دكتر خودمو شنيدم كه داشت با كادر اتاق عمل صحبت هاي متفرقه ميكرد. ماما اومد كنارم ، نگران نگاهش كردم خنديد گفت نترس الان صداشو ميشنوي تعجب

اصلا بااااورم نميشد. ولي انگار يهو خيالم راحت شد. يه لبخند زدم گفتم ساعت چنده ؟ گفت ده و پنج دقيقه. فشاراي دكتر رو حس ميكردم كه نهال بانو هم مثل باران خانوم رفته بود ته رحم بيرون نميومد :) بعد از چند دقيقه صداي ناز گريه هاتو شنيدم و اشك تو چشمان جمع شد و خدا رو شكر كردم. تو اون لحظه هاي شيرين هم تند تند اسم دوستامو ميگفتم و براشون دعا ميكردم. مخصوصا چند نفري كه دلشون ني ني ميخواست. انشالله كه قابل باشم و خدا صدامو بشنوه. 

به دكتر گفته بودم دوست دارم بعد از تولد بچه رو بيارن پيشم ولي مشغول نمونه گرفتن براي رويان شدن و يادشون رفت. فقط وقتي ميذاشتنش تو تختش از دور ديدم چهره ي نازنينشو. نمونه اي هم كه براي رويان گرفتن متاسفانه كم بود و نتونستيم براش ذخيره كنيم كه از اين موضوع واقعا ناراحت شدم. انشااااالله كه هيچ وقت بهش احتياج پيدا نكنه. 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نى نى ناز می باشد